جدول جو
جدول جو

معنی روی دیدن - جستجوی لغت در جدول جو

روی دیدن
(تَ وَلْ لُ تَ)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. مناسب دانستن. ممکن دیدن. (از یادداشت مؤلف) :
مرا گفت بشتاب با او بگوی
که گر زانکه گفتم ندیدی تو روی.
فردوسی.
بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی.
فردوسی.
چنان روی دیدند یکسر سپاه
که آیند با هدیه نزدیک شاه.
فردوسی.
جز زنهار و اعتذار و استغفار روی ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 72). هیچ روی ندیدند جز آنکه قاضی ممالک رکن الدین علی بن ابراهیم، المغیثی را... (تاریخ جهانگشای جوینی) ، جانبداری کردن. (فرهنگ رشیدی). طرفداری و جانبداری کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
روی دیدن
((دَ))
روا داشتن، صواب دانستن
تصویری از روی دیدن
تصویر روی دیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روی دادن
تصویر روی دادن
به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوی دیده
تصویر شوی دیده
ویژگی زنی که شوهر کرده، شوهرکرده، بیوه زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روی کردن
تصویر روی کردن
رو کردن، توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنج دیدن
تصویر رنج دیدن
کنایه از آزار دیدن، به رنج و محنت گرفتار شدن، آسیب دیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ گُ تَ)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن:
اگر رای بینی تو این کاروان
بدروازۀ دژ کند ساروان.
فردوسی.
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای.
فردوسی.
دل او ز کژّی به راه آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید.
فردوسی.
امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. (تاریخ بیهقی). تا ما را بمولتان فرستاد [سلطان محمود، مسعود را] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). زندگانی خداوند [خواجه احمد حسن] دراز باد در این رای که دیده است [مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهردلارای دید.
اسدی.
در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند
در بزم بجز دل ستدن کار ندانند.
کافر همدانی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ تَ)
جایز دانستن. بمصلحت دیدن. پسندیده و مطلوب داشتن. مجاز شمردن. روا داشتن. رجوع به روا داشتن و روا شود:
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجاگذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
سر بارۀ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
فردوسی.
چنان پروریدش که باد هوا
بر او برگذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
نه آزار زن جست رای عزیز
نه آزار یوسف روا دید نیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نیز نبینم روا اگر نه بگویمت
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ /تُو کَ دَ)
اتفاق افتادن. حادث شدن. رخ دادن. پیش آمدن. (یادداشت مؤلف) ، گستاخ کردن. اجازه و امکان گستاخی به کسی دادن. رو دادن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رو دادن شود، روی آوردن. آمدن به سویی. (از یادداشت مؤلف) : دشمن انبوه تر روی بدیشان داد و بیم بود که همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی ص 352). در باب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
سوی شاه با سام می داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی.
اسدی.
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی رهزنان رزم را داد روی.
اسدی.
رسیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا رَ / رِ کَ دَ)
خواب دیدن پسر بار اول. محتلم شدن مراهق بار نخست. (یادداشت مؤلف) ، خون دیدن دختر اول بار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
اظهار عقیده کردن، حکم کردن، رای دادن، چاشتن و یچیرنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تازگی بخشیدن تازی کردن (از شرع خود نبوت را نوی داد خرد را در پناهش پیروی داد) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای دیدن
تصویر رای دیدن
صلاح دانستن، مناسب تشخیص دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی کردن
تصویر روی کردن
توجه، اقبال، استقبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوی دادن
تصویر شوی دادن
شوهر دادن تزویج
فرهنگ لغت هوشیار
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوی دیده
تصویر شوی دیده
((دِ))
زن بیوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویانیدن
تصویر رویانیدن
((دَ))
رشد دادن، رویاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پری دیدن
تصویر پری دیدن
((پِ. دَ))
کنایه از دیوانه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
Spirit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
Vote
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
głosować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
animare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
animar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
投票
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
激发
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
голосувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
ożywiać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
надихати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
wählen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
beflügeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
голосовать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
вдохновлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی